ارسال توسط آرزووووووو تنها

نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا می کرد،

نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟

گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده ام نان بخرم،

می ترسم گرگ ها شکمشان را پاره کنند!

نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده ای؟

گفت: سپرده ام، اما او خدای "گرگ ها" هم هست....!!

 




ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم و چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم و میان این دو سادگی معمایی میسازیم به نام زندگی


ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها
ارسال توسط آرزووووووو تنها

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد